وقتی اُملت از کباب کوبیده چربتر میشه!
همه چیز عالی بود. تا حالا همچین کبابی نخورده بودم! من عاشق خوراک کوبیدهام. توی یه رستوران خوشگل با یه آهنگ لایت، آروم آروم لقمه بگیری و سر صبر و با حوصله، غذاتو بخوری. لذتیه برای خودش…
تو این فکرا بودم که یه دفعه، یه صدای همهمه از نزدیکِ در شنیدم. دو تا بچهی کوچیک بودن که میخواستن بیان داخل. از این دستفروشای سمج. گارسون مانعشون میشد و میخواست آروم دکشون کنه که برن؛ ولی بچهها اصرار میکردن.
داشتم فکر میکردم که تو رستوران، واقعاً جای دستفروشی نیست و گارسون حق داره که راهشون نده. آخه اینجا مردم میخوان غذا بخورن. درستش نیست که دو تا بچه بیان هی وایسن کنار میزا و …
تو همین فکرا بودم که یه جوون تنها رو میز کنار دستیم، گارسون رو صدا کرد و گفت: آقا این دو تا نوجوون با من هستن. گارسون که یه دفعه خشکش زد بعد دو سه ثانیه کنار رفت و گفت ببخشید نمیدونستم.
طرف گفت خواهش میکنم؛ و بچهها رو صدا زد.
بچه ها رفتن سر میزش. صندلیا رو براشون عقب کشید و نشوندشون سر میز. همینجوری که لقمه میگرفت سر صحبت رو وا کرد. خیلی وارد بود. زود شروع کرد با بچه ها بگو و بخند. بچهها هم اول لقمه ها رو نمیگرفتن؛ ولی بعد که سرگرم شدن، دونه دونه لقمهها رو با ولع میخوردن.
بیست دقیقهای طول کشید تا غذا تموم شد. بعدش بلند شدن و با بچه ها رفتن بیرون.
از پنجره دیدم که تو خیابون باشون صحبت کرد و یه چیزی هم ازشون پرسید و تو دفترچهش یادداشت کرد.
بعد از خداحافظی، من سریع کتمو پوشیدم و از رستوران زدم بیرون. خودم رو بش رسوندم و سلام کردم. برگشت و سلام کرد.
گفتم: داداش خیلی کارت درسته. غذاتو که همش رو دادی به بچهها. خودت نهار نمیخوری مگه؟
گفت: چرا! اتفاقاً دارم میرم خونه یه املت درست و حسابی بزنم تو رگ.
جا خوردم. در ظاهر یه جملهی معمولی بود ولی من یه لحظه خشکم زد. حیرت کردم که چقدر میشه متفاوت به مسائل نگاه کرد. واقعاً که چقدر سهمها و کم و زیادها بیمعنی و بیارزشن و اینکه چقدر چیزایی که مهم میدونیم؛ مثل همین کباب و املت یکسان و بیارزش هستن.
این بنده خدا فقط «فهمیده» بود که برای سیر شدن، یه املت هم کفایت میکنه و در عوض با غذایی که جلومون هست چه کارای بزرگی میتونیم انجام بدیم…
ما همیشه در حال دوندگی برای درآمد بیشتر، ماشین بهتر و خونهی بزرگتریم. در حالی که قناعت اگر درست فهمیده بشه معجزه میکنه. قناعت کلی زمان بمون میده تا به خودمون برسیم، به دوستانمون و به کسایی که دوستشون داریم.
قناعت خیلی دست آدم رو باز میکنه…
برچسبهای کلیدی: ماجرای قناعت، خاطره درباره قناعت، روایت کمک به دیگران در رستوران، فقر و قناعت، قناعت پیشگی، ترجیح املت به کباب، خاطره تقسیم غذا به دستفروشان خیابانی، کمک به دستفروش خیابانی، تقسیم غذا بین کودکان کار، کباب کوبیده دادن به دو کودک کار در رستوران، با قناعت همه کباب می خورند!، داستان کوتاه درباره قناعت و کمک به دیگران
یک دیدگاه بنویسید
اولین نفری باشید که دیدگاه میگذارید!