حکایت مولانا درباره جزیره نعمت و آرامش درونی
مولانا جلال الدین بلخی در دفتر پنجم مثنوی معنوی، داستان بسیار جالبی دارد از گاوی که در جزیرهی کوچک و سرسبزی زندگی میکرد. این گاو هر روز از علفزاری که در جزیره بود، حسابی میچرید و فربه میشد.
یک جزیرهی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی است تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زَفت و عظیم و مُنتَجَب
اما آخر روز وقتی برمیگشت و پشت سرش را میدید؛ با دیدن چراگاه خالی از علف، نگران فردا میشد و به قدری غم روزی فردایش را میخورد که نمیتوانست درست استراحت کند و لاغر و ضعیف میشد.
شب ز اندیشه که فردا چه خورم
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
اما این در حالی بود که فردا وقتی بیدار میشد، میدید که چراگاه دوباره سرسبز و تازه شده و باز تا شب آن را میچرید و چاق میشد.
باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها این است کار آن بقر
نکتهی جالب ماجرا اینجا بود که:
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیام
چیست این ترس و غم و دلسوزیام؟!
این حکایتِ زندگی خیلی از انسانها است. کسانی که به بخشهای تلخ یا ناامیدکنندهی زندگی نگاه میکنند، ولی هیچ وقت از خودشان نمیپرسند با وجود این نگرانیها چطور همیشه از نعمت برخوردار بودهاند و اگر چنین است؛ چرا باید غصهی از دست دادن را بخوریم؟!
با وجود ثروت و نعمت فراوان و خداوندِ فیّاض، تنها یک توکل کافی است تا به آرامش درونی برسیم.
یک حقیقت عالی و آرامشبخش که استادانه در یک داستان ساده و قابل فهم گنجانده شده است.
اگر همین یک داستان را درست بفهمیم به قدری آرامش پیدا میکنیم که اندازهای برایش نمیتوان متصور بود.
برچسبهای کلیدی: ماجرای گاو و جزیره سبز، داستانی از مثنوی معنوی، حکایت مولانا در مثنوی، داستانی درباره آرامش درونی، توکل و ایمان به خداوند، حکایت جالب از مثنوی مولوی، ذکر داستانی از مولانا، گاو خوش دهان و جزیره نعمت و سرسبزی، ترس از دست دادن، نگرانیهای بیهوده، تمثیلی از مولوی درباره احساس آرامش عمیق
یک دیدگاه بنویسید
اولین نفری باشید که دیدگاه میگذارید!